گشایش
سرانجام روز گشایش فرارسید: بیست و سوم اوت، ساعت شش بعد از ظهر. چند تا بادکنک به سردر کافه نوگشودهاش آویخته بود. تنها مشتریش بودم. نشسته بودم بر چارپایهاى، جلوى پیشخان به بادکنکها نگاه مىکردم و به سرم زده بود که آنها به رختهاى ژندهاى مىمانند که روى طنابى خیالى، در بیابان، زیر آفتاب سوزان آویختهاند. از این فکر گرمم شد. روز گرمى بود. مردم به خیابانها ریخته بودند، و من با دیدن آنها به یاد کابوسى مىافتادم که در پنج سالگى دیده بودم.
در کابوس پنج سالگیم تهران یکپارچه آتش گرفته بود. در همان حال مادرم در آشپزخانه کوکوسبزى مىپخت.
کافه چى سعى مىکرد به من نگاه نکند. شاید خجالت مىکشید که من تنها مشتریش هستم. موهایش را از پشت بسته بود و به هر انگشتش انگشترى کرده بود، همه از نقره. او با انگشتهاى نقرهایش شبیه فالبینها بود. لیوان آبجویم، دست نخورده جلو رویم بود. مىترسیدم آبجویم را بخورم. مىترسیدم با خالى شدن لیوان، عمر آرزوهاى او به سر برسد. تنها مشتریش بودم و نمىخواستم مست کنم.
کافه چى قهوه آسیاب مىکرد. آسیاب شبیه آلتى قرون وسطایى بود. ترانه هایى از دههء شصت در فضاى نیمهتاریک پخش مىشد و من احساس مىکردم به گذشته سفر مىکنم. سفر مهیجى بود. صداى آوازهخان از سى سال پیش مىآمد، و مرا به لحظه تولدم مىبرد. پیش از آن که ترانه به پایان برسد، پول آبجویم را دادم و خودم را تقریباً به خیابان انداختم.
یک روز یا یک سال بعد، در همان جا مغازه عتیقهفروشى گشوده شد. اما هنوز هر بار که از آنجا مىگذرم سفرم را به سى سال پیش به یاد مىآورم.